دو صفحه اصلی |
عنوان مطلب: یکی رانان جوآلوده درخون نویسنده: رسول بداقی منتشر شده در : شماره 42 سیمره بسم الله الرحمن الرحیم |
این شهرهای زیبا،این آرامشگاه های گرم ومحکم،این برجهای سربه آسمان کشیده،این ساختمانهای زیباو رنگارنگ،این هتلهاورستورانهای باصفاودلگشاراچه کسی ساخته است؟آیاانسان نسبت به همنوع مظلوم خودهیچ دینی به گردندارد؟آیاتاراحساس مابانرمترین تلنگراندوه بیچارگان به آسانی میلرزد،وآوازی غم انگیزدرگوش دیگران می نوازد؟ یا نه،احساس سنگی ماچشم براه پتک خشم خداونداست،تابشکند؟! صحبت ازدرد ورنجی ست پنهان،که روح وفکرهرانسان واقعی رامی خراشد،حسین ابن علی یک روزدرکربلابه خون نشست وخانواده اش به اسارت رفت وآواره شد،امادراین زمان کارگران ساختمانی هرروزشان کربلاوهرآجروخشتی برایشان شمشیری است،برنده و خانواده هایشان هرروزوهرسال دراسارت غربت وفقرواندوه اند."به دریارفته می داند،مصیبتهای طوفان را" حسین ابن علی یک روزفریادزد: "آیاکسی هست مرایاری کند؟" امادراین زمان میلیونهاکارگرساختمانی بانگاهشان، رفتارشان،وزبانشان هرروزوهرلحظه همنوعان خودرابه یاری می طلبندکه:((کارسخت ودرآمدپایین وآوارگی.نه بیمه ی عمرنه بازنشستگی،نه بیمه ی حوادث،نه ازکارافتادگی ونه بیمه ی درمانی،نه آرامش نه امنیت،!!!)) دراین باره دریک روزبهاری نسبتاسردراهی چهارراهی شدیم،که درآن کارگران ساختمانی چشم براه رسیدن روزی سخت وجانفرسای خودمانده بودند،ازدورپیدا بود،هرکس به سمت آنان میرفت؛که بایکی درباره ی مزدوکار گفتگوکند بیشترآنان به طرفش هجوم می بردند،هرکس می کوشید که خودش راپرکارترواستادترازدیگری جابیندازد،تا صاحب کارراجلب خودش کند،یکی دست راست صاحب کاررا می کشید،یکی دست چپش را می گرفت،یکی کتفش را فشارمی داد،دیگری لباسهایش را،صاحب کار بیچاره ازخجالت سرخ وسفید می شد،نمی دانست با چه کسی طرف شود،گاه عصبانی می شد،وگاه فریاد میزد:"آقااصلا من کارگرنمی خواهم،ولم کنید بروم." این رامی گفت و میرفت ؛نزدیک به سی تا چهل کارگر اطراف مرد را گرفته بودند هرطرف میرفت آنها هم او را همگی دنبال می کردند ،گاه به سمت خیابان میرفت،صدای بوق ماشینها همه را کر کرده بود،راه بندان میشد.اماکارگرها بازاورادنبال می کردند،هرکس بااین اوضاع آشنایی نداشت،فکر می کرددعوایی روی داده است.به هرحال پس ازکش وقوسهای فراوان یکنفریا دو نفرکه زرنگ ترازدیگران بودند آنروزتوانستند همراه آن مرد سرکاربروندوکاری دست وپاکنند ومزدی بگیرند،من هم ازترس اینکه به بلای نفرقبلی گرفتار نشوم،به سوپر مارکتی درآن نزدیکی وارد شدم،چندعدد آب نبات خریدم،وازمغازه بیرون آمدم،درنزدیکی کارگران به بهانه ی خوردن آب نبات جلوی درمغازه ای که بسته بود نشستم ،گرچه چندنفری به من مشکوک شدند،اما بازرویشان را برگرداندندوبی خیال شدند،من هم ازاین بابت که مبادابه طرفم بیایند خیالم راحت شد.سرگرم خوردن آب نبات شدم ،امازیرچشمی به آنان می نگریستم.دراین فکربودم که من بایدبرای تهیه ی گزارش کدامیک رابرگزینم؟کدامیک میتوانند،بهتربه پرسشهای من پاسخ دهند؟ درمیان آنان چند نفری توجه ام راجلب کردند،چندنفرپیرمردی که نزدیک به شصت سال سن داشتند،ونوجوانانی که چهارده یاپانزده سال بیشترعمرنکرده بودند. یکی ازآنها که مش سلیمان صدایش می کردند،پیرمردشصت هفتاد ساله ای بود،با اندامی لاغر وشکننده بنظرم او میتوانست خوب به پرسشهایم پاسخ دهد.باخودگفتم:خدایااین پیردمردلاغرونحیف چگونه بایدبا شصت هفتادسال سن بتون درست کند،کیسه ی 50 کیلویی گچ وسیمان راروی شانه هایش بگذارد،وازپله های ساختمان بالابرود؟ وهزارپرسش بی پاسخ دیگرکه براندوه بیکران هرانسان بااحساسی می افزاید.پیرمردشصت ساله ی کارگرساختمانی اندیشه ی مرابه سوی پارک دهکده ی المپیک شهرتهران کشاند،وپیش خودم آنهاراباهم مقایسه کردم.باخود گفتم: خدایادلیل اینهمه تفاوتهادرچیست؟امابه هرحال بطرفش رفتم،آرام آرام به اونزدیک شدم،بازترسیدم که نکند، به خیال اینکه کارساختمانی دارم،به طرفم هجوم بیاورند،گاه خودم را درمیان دست و پای آنان تصورمی کردم،دل به دریا زدم و کنارپیرمرد،به نرده هایی که کنار جوی آب بود؛تکیه دادم.نفس عمیقی کشیدم.پیرمردنگاهی ازسرکنجکاوی به من انداخت،من هم به او نگاه کردم،نامش رایادگرفته بودم ،سلیمان!! چین وچروک چهره ی سلیمان به پارچه ای می ماند که هفته هادرکیسه ای مچاله شده باشد،کف دستهایش همچون زمینهای کویری ترک خورده بود.سراپای وجودم ازدرد واندوه آتش گرفت،احساس کردم ،قلبم درقفسه ی سینه همچون شیشه ای نازک شکست وخورد شد.آه سردی ناخودآگاه هستی ام رادربرگرفت؛ بازسرتاپای سلیمان را براندازکردم،دستهای پیرمردهای پارک دهکده ی المپیک دراندیشه ام ترسیم شد.با خود به احساس باباطاهرآفرین گفتم وشعرمعروفش رابرای هزارمین باردراندیشه ی خودآهسته زمزمه کردم: اگر دستم رسد بر چرخ گردون زحق پرسم که این چون است وآن چون یکی راداده ای صدنازونعمت یکی رانان جوآلوده درخون پیرمردازاینکه باخودم حرف میزنم به عقل من شک کرده بود،امامن با پرسشهای پیاپی رشته ی افکارش را میبریدم .آرام آرام بااو بنای آشنایی گذاشتم تا دوستانه به همه ی پرسشهایم بی واهمه پاسخ دهد.هرچه من باپررویی می پرسیدم،اوهمه راباآرامش و خوشرویی پاسخ می گفت. پرسیدم : کارگری بااین سن وسال برای شمادشوارنیست؟سلیمان آهی کشید،وپاسخ داد:چکارمیشودکرد؟ اگرکارگری نکنم بچه هایم ازگرسنگی میمیرند. ** پرسیدم: چراتوی روستاکشاورزی وگله داری نمی کنید؟ پاسخ داد: ای باباخریددام سخت است،هرگوسفندی چهل تاپنجاه هزارتومان پولش می شود.تازه اگردام هم داشته باشیم،خودش خوراک می خواهد،جا می خواهد.کشاورزی هم زمین می خواهد،کاشت وداشتش سخت است ،خرج دارد.مادوسه ماه کارگری می کنیم،میرویم روستاخرج لباس وخوراک وقرض وقوله می کنیم،چندروزآنجاهستیم،جیبمان که خالی شد،کرایه ی اتوبوس راقرض می کنیم دوباره برمیگردیم تهران،یکی دوماه کارگری دوباره میرویم روستاهمینطورتایکروزعمرمان به پایان برسد. ** پرسیدم،دلت برای بچه هاتنگ نمی شود؟پاسخ داد:به خداروزی هزاربارمیمیرم وزنده می شوم. ** پرسیدم شمابیمه هستید؟پاسخ داد: بیمه چیست؟ گفتم بیمه ی درمانی ،بیمه ی عمر،بیمه ی ازکارافتادگی ؟به گویش شیرین محلی پاسخ داد: نه مابیمه نداریم. ** پرسیدم کجا می خوابید؟رختخوابتان چیست؟ لبخند زهرآگینی به چهره اش نشست و بااکراه پاسخ داد: زیر پل شهید صدرمی خوابیم،ورختخوابمان یک پتوی کهنه است وزیلوی ما کارتن ارزان. ** پرسیدم ازاین وضع راضی هستی؟پاسخ داد:چه می شودکرد؟کاری ازماساخته نیست،جبرروزگاراست. فعلا جز صبروتحمل کاری ازماساخته نیست،جبرروزگاراست.امادنیاهمیشه اینگونه نخواهدماند.خداهم فکری به حال ما خواهد کرد. این راکه گفت،آیه ی 137ازسوره ی اعراف رابه یاد آوردم که می فرماید: وماطايفه اي راكه فرعونيان خواروزبون مي پنداشتند،وارث مشرق ومغرب زمين بابركت گردانيديم،واحسان خدابربني اسرائيل به حدكمال رسيد،به پاداش صبري كه درمصائب كردند،و فرعون وقومش رابه آن صنايع وامارات وكاخ باعظمت نابودكرديم،وهلاك ساختيم. گفتگوی مابه درازاکشید،بیشترکارگران یکی یکی یادوبه دوتاباهم سرکارفته بودند،ساعت ازده گذشته بود،پیرمرد هم نتوانست آنروزکاری پیداکند،خودش هم زیادمایل نبودسرکاربرود،گویاازکارکردن خسته شده بود،یامن حسابی مزاحمش شده بودم،یاازگفتگوی با من دلش بخاطر خانواده تنگ شده بود.اومی گفت برای روزی هفت یاهشت هزارتومان ازطلوع آفتاب تاغروب آفتاب جان می کند ،وبه شدت کار می کند،لذامن هم مجبورشدم که...... ازپیرمردروستایی خداحافظی کردم،می خواستم برای تکمیل گزارش باچندنفردیگرگفتگوکنم،پسربچه ی پانزده شانزده ساله ای توجه ام را بخود جلب کرد،درجلوی درمغازه ای به دیوارتکیه داده بود،خسته وآزرده می نمود،درفکری عمیق فرورفته بود،چنانکه گویی خواب است،من پیش رفتم،سرش رابالاگرفت،به چشمهای من زل زد،اماخیلی زودسرش را پایین انداخت،دانستم که ازشرم وحیا چندان نمیتواند به چشمهای دیگران خیره شود.جلو رفتم وسلام دادم،آرام وزیرلب به سلام من پاسخ داد،کنارش نشستم،اوبسیار زودترازمش سلیمان مراپذیرفت پس از احوالپرسی وخوش وبش. پرسیدم :توهم اینجابرای کارگری آمده ای؟ گفت:بله من هم دنبال کارهستم. پرسیدم: کارگرهای اینجا را می شناسی؟ پاسخ داد: بله،همه ی اینهایی که اینجا هستند،مال یک روستا هستیم. پرسیدم: چرابااین سن و سال پایین کارگر ساختمان شده ای؟ توباید الان درس می خواندی و مدرسه میرفتی. نگاهی به ارافش انداخت وپاسخ داد: من تاکلاس دوم راهنمایی درس خواندم،اما پارسال پدرم ازچوب بست افتاد ویک مهره ازکمرش شکست،دیگرکسی نبودکه خرجی خانواده رابدهد،من هم مجبورشدم،برای زنده ماندن برادروخواهرو مادرم بیایم اینجادنبال کارگری.ودرس رارهاکنم،اینجاهم که می بینی،یاکارنیست،یااگرهم باشد،کسی مراسرکارنمی برد. پرسیدم: چرانمیبرند؟ پاسخ داد:خیال می کنند،که من نمیتوانم کارکنم.امامن بچه ی روستا هستم،وباکاروکارگری وکشاورزی بزرگ شده ام وخیلی خوب کارمی کنم. پرسیدم:ازپدرت برایم بگو بدون معطلی به گویش لری پاسخ داد: پدرم ،هیچی دیگه خانه نشین شده است،چندتا گوسفندداشتیم آنهارا هم برای دارودرمان فروختیم،دکترهامی گویندپول فراوانی می خواهد،تاچندماه هم بایدبستری شود،ماهم که نداریم.ازکجا بیاوریم. پرسیدم:پدرت بیمه درمانی نداشت؟ پاسخ داد: نه ما روستائی هستیم بیمه نداریم. فقط صاحب کارمبلغ پانصدهزارتومان به ما داد،که آنراهم خرج چندروز بیمارستان کردیم.دیگرهیچ. پرسیدم: آرزوی توچیست؟ پاسخ داد: گفتنش چه فایده ای دارد؟ من اصرارکردم واو گفت: خیلی آرزوها گفتم : مثلاچندتاازآرزوهایت رابگو پاسخ داد:پولی بدست بیاورم وپدرم رامداوا کنم؛و بتوانم ادامه ی تحصیل بدهم.ومانند همه ی اینهایی که کیف بدستشان است(به جوانانی که ازآن حوالی ردمی شدنداشاره کرد.)من هم دانشگاه بروم.ورزش کنم.وخیلی کارهای دیگر.اماچه فایده؟ اشک توی چشمان اوحلقه زد،من هم طاقت نیاوردم ،امااشکهایم راازاو پنهان کردم.واوراامیدوارکردم که دنیارا چه دیدی؟باتلاش وکوشش خیلی کارهارامیشودانجام داد.شایدهم یک روزاتفاق بزرگی افتادوتوهم توانستی به آرزوهایت رسیدی ،اماباید تلاش کنی. این آیه ی قرآن رانیز برایش خواندم: خداوندسرنوشت هیچ قومی را دگرگون نمی کند مگر خود آنان بخواهند. خواستم مزد آنروزش رابپردازم، هرچه اصرارکردم اونپذیرفت. اماهرانسان مسلمان ایرانی مسئول بایدازخودبپرسدکه: آیانبایدکمک کرد،به انسانهایی که زبان فریادکشیدن راهم ندارند؟آیااگرگروهی ازافرادجامعه ازحقوق خودشان آگاهی ندارند،نبایدحقوقشان رارعایت کرد؟ضرب المثلی هست که می گوید: اگرهمسفره ی تو نابیناست،خداکه بیناست. صفحه اصلی بازگشت به صفحه |